روزنامه شهروند
1396/08/30
هنوز خطشکنها هستند
حسام خراسانی| راوی برایم روایت میکند: «این شهر زخمخورده جنگ است؛ همین دیوار، همین پل، همین مسجد. همهشان زخمی در دل دارند، اینها زخمخورده جنگاند؛ عملیات «بازی دراز»، عملیات «ثارالله» و عملیات «مرصاد. راوی گاه گاه میان حرفهایش بغض میکند، بعد هر بغض هم صدایش بلندتر میشود و ادامه میدهد: «آن روزها از یادرفتنی نیست؛ اما حالا هم بیشباهت به آن روزها نیست. با این خرابی، در میان این گردوغبار، آدم بیشتر یاد آن روزها میافتد.» سرفههای مکررش حرفهایشان را قطع میکند ولي در و دیوار شکستخورده سرپل ذهاب گواه حرفهایش است. خرابههای شهر حرفهای راوی را ادامه میدهند: «این شهر زخمي یک جنگ دیگر است، جنگ با طبیعت.»یک پیام از سرپل ذهاب: متشکریم
اینجا دسته دسته آدم میبینی، خیلیها مربوطاند، خیلیها نامربوط. دسته دسته سرباز، دسته دسته امدادگر، دسته دسته پزشک و دسته دسته داوطلب خدمت؛ همه آمادهاند که مرهمی شوند برای شهرِ زخمخورده. در میان این شلوغیها پیرمرد تسبیح به دست، لابهلای ذکرش به من که خیره به این دستهها شدهام، نگاهی کرد و گفت: «اجرشان با خدا، سنگتمام گذاشتند.» حرف پیرمرد، حرف دِل بود؛ حرفی که از دل مردم این شهر زلزلهزده شنیده میشد. حرفشان را میشد بر روی دیوارنوشتهها و بیلبوردهای مقواییشان هم دید. روی کارتنهای ریختهشده در شهر حرفشان را میزدند، بیلبوردهای دستساز عنوانی است که این روزها به این تابلو نوشته کارتونی داده میشود. روی یکی از همین بیلبوردهای دستساز نوشته شده: «این پیام سرپل ذهاب به ملت ایران است: متشکریم.»
یک عده اهل خدمت
یک دسته اهل تماشا
بعضیها هم آمادهاند برای تماشا. چشمهایشان دایما در چرخش است. جوانترها دلخورند، بزرگترها صبور. «محمد» سرباز است. یک سرباز که پیراهن خاکیاش نشانهای از همین سربازیاش است. دلش پر است؛ شکوههایش هم طویل. دایم میگوید: «امان از این جماعت تماشاچی. حرف توی کلهشان نمیرود. این همه در رادیو و تلویزیون میگویند نیایید؛ باز هم آمدهاند. این بینظمیها حاصلی ندارد. یک ماشین شخصی هم با خودشان آوردهاند و هی خیابان گز میکنند.» سرباز راست میگوید. حرف سرباز را اطلاعیههای پیدرپی ستاد بحران و جمعیت هلالاحمر هم تأکید میکنند. خلاصه حرف اطلاعیهها این است: «افراد حتیالامکان از حضور غیرضروری در شهرهای زلزلهزده پرهیز کنند.»
«ناصر»؛ فریبخورده فضای مجازی
«ناصر» یکی از همین تماشاچیهاست. با یک خودرو لوکس که کمتر در این شهر زخم خورده دیده میشود آمده؛ کت و شلوار تا نخورده؛ موهای اتو کشیده. از ناصر پرسیدم چرا آمدی؟ گفت تو خودت چرا آمدی؟ سعی میکرد با جوابها بیربط پرسشم را بیپاسخ بگذارد. وقتی روی پرسشم پافشاری کردم، حس شرمندگی را روی صورت و چشمان درشت آقا ناصر دیدم. ناصر شروع کرد به قول خودش به اعتراف: «اشتباه کردم، من و خیلیها فریب فضای مجازی را خوردیم. دائما میگفتند: «فلان روستا حتی یک چادر هم توزیع نشده. بچهها در حال مرگاند و نیروهای امداد به فکر نیستند و....» آقا ناصر حالا که اومدی بگو اوضاع چطوره؟ «به خدا خوب، من نه آدم دولتیم نه امدادگر؛ اما به خدا اینجا همه چی فوقالعاده است.»
وقتی همه خواب بودند
شمارِ تماشاگرها کم نیست. هستند آدمهای بیهدفی که اینجا سرگردانند، سرگردان. راستش را بخواهی کم هم نیستند! ماشینهای شخصیشان هم یک وصله ناجور است که رنگشان رنگولعاب شهر را به هم زدهاند. اما اینها تمام داستان نیست؛ بیانصاف نباشیم، اینجا هستند آدمهایی که نه با ماشین شخصی که با دست خالی اما توانمند آمدهاند. تماشاچی نیستند و برای خدمت حاضر شدهاند. خدمتشان هم شده مرهمی بر زخمهای این شهر جنگزده؛ مثلا همان زوج کامیارانی که در خبرها خواندیم که با حلقه ازدوجشان در این سیل انبوه خدمت سهیم شدند. کم نیستند از این دسته آدمها؛ آدمهایی که ستارههای روزگار ما هستند البته نه چندین ستارههای دنیای تصویر که دائما در لنز دوربینها دیده میشوند. ستارها همین سربازها، همین سردارها، همین امدادگرانی هستند که به وقت حادثه آمدند، آمدند وقتی همه خواب بودند. یکی از همین گروهها امدادگران داوطلب هلالاحمر هستند که همان شب یکشنبه، دقایقی پس از وقوع زلزله راهی شدند.
مردی از جنس آنروزها
یونس از اهالی سرپل ذهاب است. او هم دلش از سلفیبگیران پُر است؛ از آدمهایی که به خیال واهی خودشان لبخند هدیه میکنند. او میگوید: «خیلیها آمدند، خندیدند و رفتند. گفتند ما آمدهایم که لبخند به شما هدیه دهیم؛ والله ما اهل سینما و تلویزیون نیستيم که آنها را در ذهن خودمان به یاد داشته باشیم، چه تصویرشان و چه اسمشان را.» یونس گفت: «این ماجرا بیقهرمان نیست؛ یک قهرمان دارد. قهرمان این داستان ستوانیکم «حسن نیرپور» از پرسنل کادر هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران است که حین انجام مأموریت کمکرسانی بر اثر ایست قلبی به شهادت رسید.» آقا یونس اگر چه اهالی قاب تصویر در ذهنش نمیماند، اما ایثارگران را از یاد نمیبرد: «ببین جوان هنوز هم خطشکنها جان میدهند و دَم نمیزنند؛ اینجا میدان عمل است، از حرف تا عمل یک دنیا فاصله است.»
محبت این مردم، ما را بس
«از حرف تا آنچه اینجا میگذرد، دنیایی فاصله است.» روایت سرپل ذهاب را باید از زبان خطشکنهای امداد شنید. محمدمهدی اقبالی یکی از همین خطشکنها است. او به «شهروند» میگوید: «والله اين جا آن طوری نیست که در فضای مجازی میگویند. من هر روستایی که رفتم همه مردم از هلالاحمر تشكر مي کردند و دعاگو بودند. منِ امدادگر را همین دعا و محبت مردمان حادثهدیده کافی است تا بمانم و با هر چه در توان دارم خدمت کنم.» او ادامه میدهد: «عدهای جو بدي عليه هلال درست کردند که از فضای گلآلود ماهی بگیرند؛ ولي خداشاهده ما خودمون هر روستایی که رفتيم فقط هلالاحمر بود و تا اونجا كه توانستيم خدمت کردیم. این شایعات روحیه امدادگران را کم که نه بیشتر میکند؛ من خودم با اين حرفها يک نيرو مضاعف ميگيرم و بيشتر تلاش ميكنم.»
التیامی بر زخم دل حادثهدیدگان
میلاد حسنی امیرآبادی هم یکی از اعضای جوان داوطلب هلالاحمر است که این روزها در منطقه زلزلهزده سرپل ذهاب فعالیت دارد. او در توصیف خدمترسانی در این منطقه میگوید: «از هر نقطه ایران با هر قومیتی با هر شغل و پیشه آمدند برای خدمت. جوانان داوطلب هلالاحمر نیز با راهاندازی هشت ایستگاه مختلف حمایت روانی و فضای دوستدار سعی دارند بر زخمهای حادثه دیدگان التیام دهند.» میلاد هم در مورد شایعات میگوید: «ما برای نمایش نیامدیم که با شایعهای خم به ابرو آوریم. بدخواهان بدانند هلالاحمر یک نهاد مردمی است که قابل تخریب هم نیست.»
اعداد حرف میزنند
یک نگاه ساده به اعداد داشته باشیم: با گذشت 8 روز از عملیات امدادرسانی در مناطق زلزلهزده کرمانشاه بنا به گفته فرمانده امدادی میدان مرتضی سلیمی، رئیس سازمان امدادونجات تاکنون بیش از 80هزار دستگاه چادر و 640هزار قوطی کنسرو میان زلزلهزدگان توزیع شده است. همین آمارها میگویند «35 تن برنج، 733هزار بطری آب معدنی، 18هزار و 118 شعله والور، 56هزار تخته موکت، 32هزار و 237 ست ظروف، 122هزار کیلوگرم پوشش نایلون، 733هزار بطری آب، 25هزار کیلوگرم خرما و 143هزار قرص نان میان زلزلهزدگان توزیع شده است.»
یک برداشت کوتاه؛ امید زنده است
در سر پل ذهاب پر است از گردوغبار ویرانی، دیوارهای شکسته، سقفهای ریختهشده و خیابانهای شکافخورده؛ اما این همه آنچه گذشت نیست! در کنار آوار آوار غم و مصیب، چشمهایتان اگر در میان این همه گرد و غبار سویی هم داشته باشد، میبینید آوار آوار خدمت و امید را. حرفی نیست جز بیتی از حسین منزوی: باز میپرسی کهها مردند؟ میگویم: که زندهست؟! پیرمرد انگار با خود، زیر لب، میموید این را.